راه بینی وقت پیچاپیچ مرگ
|
|
گفت چون ره را ندارم زاد و برگ
|
از خوی خجلت کفی گل کردهام
|
|
پس از و خشتی به حاصل کردهام
|
شیشهی پر اشک دارم نیز من
|
|
ژندهی برچیدهام بهر کفن
|
اولم زان اشک اگر خونی دهید
|
|
آخرم آن خشت زیر سرنهید
|
وان کفن در آب چشم آغشتهام
|
|
ای دریغا سر به سر به سرشتهام
|
آن کفن چون در تنم پوشید پاک
|
|
زود تسلیمم کنید آنگه به خاک
|
چون چنین کردید، تا محشر ز میغ
|
|
بر سر خاکم نبارد جز دریغ
|
دانی این چندین دریغا بهر چیست
|
|
پشهای با باد نتوانست زیست
|
سایه از خورشید میجوید وصال
|
|
مینیابد، اینت سودا و محال
|
گرچه هست این خود محالی آشکار
|
|
جز محال اندیشی او را نیست کار
|
هرک او ننهد درین اندیشه سر
|
|
او ازین بهتر چه اندیشه دگر
|
سختتر بینم بهر دم مشکلم
|
|
چون بپردازم ازین مشکل دلم
|
کیست چون من فرد و تنها مانده
|
|
خشک لب غرقاب دریا مانده
|
نه مرا هم راز و هم دم هیچ کس
|
|
نه مرا هم درد و محرم هیچ کس
|
نه ز همت میل ممدوحی مرا
|
|
نه ز ظلمت خلوت روحی مرا
|
نه دل کس نه دل خود نیز هم
|
|
نه سر نیک و سر بد نیز هم
|
نه هوای لقمهی سلطان مرا
|
|
نه قفای سیلی دربان مرا
|
نه به تنهایی صبوری یک دمم
|
|
نه بدل از خلق دوری یک دمم
|
هست احوال من زیر و زبر
|
|
همچنان کان پیر داد از خود خبر
|