چون بمرد اسکندر اندر راه دین
|
|
ارسطاطالیس گفت ای شاه دین
|
تا که بودی پند میدادی مدام
|
|
خلق را این پند امروزین تمام
|
پند گیر ای دل که گرداب بلاست
|
|
زنده دل شو زانک مرگت در قفاست
|
من زفان و نطق مرغان سر به سر
|
|
با تو گفتم فهم کن ای بیخبر
|
در میان عاشقان مرغان درند
|
|
کز قفص پیش از اجل برمی پرند
|
جمله را شرح و بیانی دیگرست
|
|
زانک مرغان را زفانی دیگرست
|
پیش سیمرغ آن کسی اکسیر ساخت
|
|
کو زفان این همه مرغان شناخت
|
کی شناسی دولت روحانیان
|
|
در میان حکمت یونانیان
|
تااز آن حکمت نگردی فرد تو
|
|
کی شوی در حکمت دین مرد تو
|
هرک نام آن برد در راه عشق
|
|
نیست در دیوان دین آگاه عشق
|
کاف کفر اینجا به حق المعرفه
|
|
دوستر دارم ز فای فلسفه
|
زانک اگر پرده شود از کفر باز
|
|
تو توانی کرد از کفر احتراز
|
لیک آن علم لزج چون ره زند
|
|
بیشتر بر مردم آگه زند
|
گر از آن حکمت دلی افروختی
|
|
کی چنان فاروق برهم سوختی
|
شمع دین چون حکمت یونان بسوخت
|
|
شمع دل زان علم بر نتوان فروخت
|
حکمت یثرب بست ای مرد دین
|
|
خاک بر یونان فشان در درد دین
|
تا به کی گویی تو ای عطار حرف
|
|
نیستی تو مرد این کار شگرف
|
از وجود خویش بیرون آی پاک
|
|
خاک شو از نیستی بر روی خاک
|
تا تو هستی پای مال هر خسی
|
|
نیست گشتی تاج فرق هر کسی
|
تو فنا شو تا همه مرغان راه
|
|
ره دهندت در بقا در پیشگاه
|