فی وصف حاله

بس که خود را چون چراغی سوختم تا جهانی را چو شمع افروختم
همچو مشکاتی شد از دودم دماغ شمع خلدی تا که از دود چراغ
روز خوردم رفت، شب خوابم نماند زاتش دل بر جگر آبم نماند
با دلم گفتم که ای بسیار گوی چند گویی، تن زن و اسرار جوی
گفت غرق آتشم عیبم مکن می بسوزم گر نمی‌گویم سخن
بحر جانم می‌زند صد گونه جوش چون توانم بود یک ساعت خموش
بر کسی فخری نمی‌آرم بدین خویش را مشغول می‌دارم بدین
گرچه از دل نیست خالی درد این چند گویم چون نیم من مرد این
این همه افسانه‌ی بیهودگیست کار مردان از منی پالودگیست
دل که او مشغول این بیهوده شد زوچه آید چون سخن فرسوده شد
می بباید ترک جان نهمار کرد زین همه بیهوده استغفار کرد
چند خواهی بحر جان در جوش بود جان فشاندن باید و خاموش بود