بس که خود را چون چراغی سوختم
|
|
تا جهانی را چو شمع افروختم
|
همچو مشکاتی شد از دودم دماغ
|
|
شمع خلدی تا که از دود چراغ
|
روز خوردم رفت، شب خوابم نماند
|
|
زاتش دل بر جگر آبم نماند
|
با دلم گفتم که ای بسیار گوی
|
|
چند گویی، تن زن و اسرار جوی
|
گفت غرق آتشم عیبم مکن
|
|
می بسوزم گر نمیگویم سخن
|
بحر جانم میزند صد گونه جوش
|
|
چون توانم بود یک ساعت خموش
|
بر کسی فخری نمیآرم بدین
|
|
خویش را مشغول میدارم بدین
|
گرچه از دل نیست خالی درد این
|
|
چند گویم چون نیم من مرد این
|
این همه افسانهی بیهودگیست
|
|
کار مردان از منی پالودگیست
|
دل که او مشغول این بیهوده شد
|
|
زوچه آید چون سخن فرسوده شد
|
می بباید ترک جان نهمار کرد
|
|
زین همه بیهوده استغفار کرد
|
چند خواهی بحر جان در جوش بود
|
|
جان فشاندن باید و خاموش بود
|