پادشاهی بود عالم زان او

گر برفتی یک دم از پیرامنش شه ز غیرت سرفکندی از تنش
خواستی هم مادر او هم پدر تا دمی بینند روی آن پسر
لیکشان زهره نبود از بیم شاه تا برین قصه برآمد دیرگاه
بود در همسایگی شهریار دختری خورشید رخ همچون نگار
آن پسر شد عاشق دیدار او همچو آتش گرم شد در کار او
کی شبی با او نشستی سازکرد مجلسی چون روی خویش آغازکرد
از نهان بی‌شاه با او درنشست بود آن شب از قضا آن شاه مست
نیم شب چون نیم مستی پادشاه دشنه‌ای در کف، بجست از خوابگاه
آن پسر را جست ، هیچش می‌نیافت عاقبت آنجا که بود آنجا شتافت
دختری با آن پسر بنشسته دید هر دو را در هم دلی پیوسته دید
چون بدید آن حال شاه نامور آتش غیرت فتادش در جگر
مست و عشق و آنگهی سلطان سری چون بود معشوق او با دیگری
شاه با خود گفت بر چون من شهی چون گزیدی دیگری، اینت ابلهی
آنچ من کردم بجای تو بسی هیچ کس هرگز نکرد آن با کسی
در مکافات من آخر این کنی رو بکن، الحق که شیرین می‌کنی
هم کلید گنجها در دست تو هم سر افرازان عالم پست تو
هم مرا هم راز و هم همدم مدام هم مرا هم درد و هم محرم مدام
در نشینی با گدایی در نهان از تو پردازم همین ساعت مکان
این بگفت و امر کرد آن شهریار تا ببستند آن پسر را استوار
سیم خام او میان خاک راه کرد همچون نیل خام از چوب شاه