پادشاهی بود عالم زان او

خط سبزش سرخ رویی جمال طوطی سرچشمه‌ی حد کمال
گفتن از دندان او بی‌خرد گیست کان گهر از عزت خود برد گیست
مشک خالش نقطه‌ی جیم جمال ماضی و مستقبل از وی کرده حال
شرح زیبایی آن زیبا پسر از وجود او نمی‌آمد به سر
شاه از و القصه مست مست شد و ز بلای عشق او از دست شد
گرچه شاهی سخت عالی قدر بود چون هلالی از غم آن بدر بود
شد چنان مستغرق عشق پسر کز وجود خود نمی‌آمد بدر
گر نبودی لحظه‌ای در پیش او جوی خون راندی دل بی خویش او
نه قرارش بود بی او یک نفس نه زمانی صبر بودش زین هوس
روز و شب بی او نیاسودی دمی مونس او بودش به روز و شب همی
تا شبش بنشاندی روز دراز راز می‌گفتی بدان مه چهره باز
چون شب تاریک گشتی آشکار شاه را نه خواب بودی نه قرار
وان پسر در خواب رفتی پیش شاه شاه می‌کردی به روی او نگاه
در فروغ و نور شمع دلستان جمله‌ی شب خفته می‌بودی ستان
شه در آن مه روی می‌نگریستی هر شبی صد گونه خون بگریستی
گاه گل بر روی او افشاندی گاه گرد از موی او افشاندی
گه ز درد عشق، چون باران ز میغ بر رخ او اشک راندی بی‌دریغ
گاه با آن ماه جشنی ساختی گاه بر رویش قدح پرداختی
یک نفس از پیش خود نگذاشتش تا که بودی لازم خود داشتش
کی توانست آن پسر دایم نشست لیک بود از بیم خسرو پای بست