سخن عاشقی که بر خاکستر حلاج نشست

کرده او را واقف اسرار خویش داده او را معرفت در کار خویش
بعد از آنش محو کرده محو کل زان همه عزت درافکنده بذل
باز گردانیده او را خاک راه باز کرده فانی او را چندگاه
پس میان این فنا صد گونه راز گفته بی او، لیک با او گفته باز
بعد از آن او را بقایی داده کل عین عزت کرده بر وی عین ذل
تو چه دانی تا چه داری پیش تو با خود آی آخر فرواندیش تو
تا نگردد جان تو مردود شاه کی شوی مقبول شاه آن جایگاه
تا نیابی در فنا کم کاستی در بقا هرگز نبینی راستی
اول اندازد بخواری در رهت باز برگیرد به عزت ناگهت
نیست شو تا هستیت از پی رسد تا تو هستی، هست در تو کی رسد
تا نگردی محو خواری فنا کی رسد اثبات از عز بقا