حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند

چون ندانستند هیچ از هیچ حال بی زفان کردند از آن حضرت سال
کشف این سر قوی در خواستند حل مایی و توی درخواستند
بی زفان آمد از آن حضرت خطاب کاینه‌ست این حضرت چون آفتاب
هر که آید خویشتن بیند درو جان و تن هم جان و تن بیند درو
چون شما سی مرغ اینجا آمدید سی درین آیینه پیدا آمدید
گر چل و پنجاه مرغ آیید باز پرده‌ای از خویش بگشایید باز
گرچه بسیاری به سر گردیده‌اید خویش را بینید و خود را دیده‌اید
هیچ کس را دیده بر ما کی رسد چشم موری بر ثریا کی رسد
دیده موری که سندان برگرفت پشه‌ی پیلی به دندان برگرفت
هرچ دانستی، چو دیدی آن نبود و آنچ گفتی و شنیدی، آن نبود
این همه وادی که از پس کرده‌اید وین همه مردی که هر کس کرده‌اید
جمله در افعال مایی رفته‌اید وادی ذات صفت را خفته‌اید
چون شما سی مرغ حیران مانده‌اید بی‌دل و بی‌صبر و بی‌جان مانده‌اید
ما به سیمرغی بسی اولیتریم زانک سیمرغ حقیقی گوهریم
محو ما گردید در صد عز و ناز تا به ما در خویش را یابید باز
محو او گشتند آخر بر دوام سایه در خورشید گم شد والسلام
تا که می‌رفتند و می‌گفت این سخن چون رسیدند و نه سر ماند و نه بن
لاجرم اینجا سخن کوتاه شد ره رو و ره برنماند و راه شد