چون ندانستند هیچ از هیچ حال
|
|
بی زفان کردند از آن حضرت سال
|
کشف این سر قوی در خواستند
|
|
حل مایی و توی درخواستند
|
بی زفان آمد از آن حضرت خطاب
|
|
کاینهست این حضرت چون آفتاب
|
هر که آید خویشتن بیند درو
|
|
جان و تن هم جان و تن بیند درو
|
چون شما سی مرغ اینجا آمدید
|
|
سی درین آیینه پیدا آمدید
|
گر چل و پنجاه مرغ آیید باز
|
|
پردهای از خویش بگشایید باز
|
گرچه بسیاری به سر گردیدهاید
|
|
خویش را بینید و خود را دیدهاید
|
هیچ کس را دیده بر ما کی رسد
|
|
چشم موری بر ثریا کی رسد
|
دیده موری که سندان برگرفت
|
|
پشهی پیلی به دندان برگرفت
|
هرچ دانستی، چو دیدی آن نبود
|
|
و آنچ گفتی و شنیدی، آن نبود
|
این همه وادی که از پس کردهاید
|
|
وین همه مردی که هر کس کردهاید
|
جمله در افعال مایی رفتهاید
|
|
وادی ذات صفت را خفتهاید
|
چون شما سی مرغ حیران ماندهاید
|
|
بیدل و بیصبر و بیجان ماندهاید
|
ما به سیمرغی بسی اولیتریم
|
|
زانک سیمرغ حقیقی گوهریم
|
محو ما گردید در صد عز و ناز
|
|
تا به ما در خویش را یابید باز
|
محو او گشتند آخر بر دوام
|
|
سایه در خورشید گم شد والسلام
|
تا که میرفتند و میگفت این سخن
|
|
چون رسیدند و نه سر ماند و نه بن
|
لاجرم اینجا سخن کوتاه شد
|
|
ره رو و ره برنماند و راه شد
|