رفته بودند و طریقی ساخته
|
|
یوسف خود را به چاه انداخته
|
جان یوسف را به خواری سوخته
|
|
وانگه او را بر سری بفروخته
|
میندانی تو گدای هیچ کس
|
|
میفروشی یوسفی در هر نفس
|
یوسفت چون پادشه خواهد شدن
|
|
پیشوای پیشگه خواهد شدن
|
تو به آخر هم گدا، هم گرسنه
|
|
سوی او خواهی شدن هم برهنه
|
چون از و کار تو بر خواهد فروخت
|
|
از چه او را رایگان باید فروخت
|
جان آن مرغان ز تشویر و حیا
|
|
شد حیای محض و جان شد توتیا
|
چون شدند از کل کل پاک آن همه
|
|
یافتند از نور حضرت جان همه
|
باز از سر بندهی نو جان شدند
|
|
باز از نوعی دگر حیران شدند
|
کرده و ناکردهی دیرینه شان
|
|
پاک گشت و محو گشت از سینهشان
|
آفتاب قربت از پیشان بتافت
|
|
جمله را از پرتو آن جان بتافت
|
هم ز عکس روی سیمرغ جهان
|
|
چهرهی سیمرغ دیدند از جهان
|
چون نگه کردند آن سی مرغ زود
|
|
بیشک این سی مرغ آن سیمرغ بود
|
در تحیر جمله سرگردان شدند
|
|
باز از نوعی دگر حیران شدند
|
خویش را دیدند سیمرغ تمام
|
|
بود خود سیمرغ سی مرغ مدام
|
چون سوی سیمرغ کردندی نگاه
|
|
بود این سیمرغ این کین جایگاه
|
ور بسوی خویش کردندی نظر
|
|
بود این سیمرغ ایشان آن دگر
|
ور نظر در هر دو کردندی بهم
|
|
هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم
|
بود این یک آن و آن یک بود این
|
|
در همه عالم کسی نشنود این
|
آن همه غرق تحیر ماندند
|
|
بی تفکر وز تفکر ماندند
|