حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند

رفته بودند و طریقی ساخته یوسف خود را به چاه انداخته
جان یوسف را به خواری سوخته وانگه او را بر سری بفروخته
می‌ندانی تو گدای هیچ کس می‌فروشی یوسفی در هر نفس
یوسفت چون پادشه خواهد شدن پیشوای پیشگه خواهد شدن
تو به آخر هم گدا، هم گرسنه سوی او خواهی شدن هم برهنه
چون از و کار تو بر خواهد فروخت از چه او را رایگان باید فروخت
جان آن مرغان ز تشویر و حیا شد حیای محض و جان شد توتیا
چون شدند از کل کل پاک آن همه یافتند از نور حضرت جان همه
باز از سر بنده‌ی نو جان شدند باز از نوعی دگر حیران شدند
کرده و ناکرده‌ی دیرینه شان پاک گشت و محو گشت از سینه‌شان
آفتاب قربت از پیشان بتافت جمله را از پرتو آن جان بتافت
هم ز عکس روی سیمرغ جهان چهره‌ی سیمرغ دیدند از جهان
چون نگه کردند آن سی مرغ زود بی‌شک این سی مرغ آن سیمرغ بود
در تحیر جمله سرگردان شدند باز از نوعی دگر حیران شدند
خویش را دیدند سیمرغ تمام بود خود سیمرغ سی مرغ مدام
چون سوی سیمرغ کردندی نگاه بود این سیمرغ این کین جایگاه
ور بسوی خویش کردندی نظر بود این سیمرغ ایشان آن دگر
ور نظر در هر دو کردندی بهم هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم
بود این یک آن و آن یک بود این در همه عالم کسی نشنود این
آن همه غرق تحیر ماندند بی تفکر وز تفکر ماندند