جملهی پرندگان روزگار | قصهی پروانه کردند آشکار | |
جمله با پروانه گفتند ای ضعیف | تا به کی در بازی این جان شریف | |
چون نخواهد بود از شمعت وصال | جان مده بر جهل، تا کی زین محال | |
زین سخن پروانه شد مست و خراب | داد حالی آن سلیمان را جواب | |
گفت اینم بس که من بیدل مدام | گر درو نرسم درو برسم تمام |
□
چون همه در عشق او مرد آمدند | پای تو سر غرقهی درد آمدند | |
گرچه استغنی برون ز اندازه بود | لطف او را نیز رویی تازه بود | |
حاجب لطف آمد و در برگشاد | هر نفس صد پردهی دیگر گشاد | |
شد جهان بی او حجابی آشکار | پس ز نور النور در پیوست کار | |
جمله را در مسند قربت نشاند | بر سریر عزت و هیبت نشاند | |
رقعهی بنهاد پیش آن همه | گفت بر خوانید تا پایان همه | |
رقعهی آن قوم از راه مثال | میشود معلوم این شوریده حال |