سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ

عاقبت از صد هزاران تا یکی بیش نرسیدند آنجا اندکی
عالمی پر مرغ می‌بردند راه بیش نرسیدند سی آن جایگاه
سی تن بی‌بال و پر، رنجور و سست دل شکسته، جان شده، تن نادرست
حضرتی دیدند بی‌وصف وصفت برتر از ادراک عقل و معرفت
برق استغنا همی افروختی صد جهان در یک زمان می‌سوختی
صد هزاران آفتاب معتبر صد هزاران ماه و انجم بیشتر
جمع می‌دیدند حیران آمده همچو ذره پای کوبان آمده
جمله گفتند ای عجب چون آفتاب ذره‌ی محوست پیش این حساب
کی پدید آییم ما این جایگاه ای دریغا رنج برد ما به راه
دل به کل از خویشتن برداشتیم نیست زان دست این که ما پنداشتیم
آن همه مرغان چو بی‌دل ماندند همچو مرغ نیم بسمل ماندند
محو می‌بودند و گم، ناچیز هم تا برآمد روزگاری نیز هم
آخر از پیشان عالی درگهی چاوش عزت برآمد ناگهی
دید سی مرغ خرف را مانده باز بال و پرنه، جان شده، در تن گداز
پای تا سر در تحیر مانده نه تهی شان مانده نه پر مانده
گفت هان ای قوم از شهر که‌اید در چنین منزل گه از بهر چه‌اید
چیست ای بی‌حاصلان نام شما یا کجا بودست آرام شما
یا شما را کس چه گوید در جهان با چه کارآیند مشتی ناتوان
جمله گفتند آمدیم این جایگاه تا بود سیمرغ ما را پادشاه
ما همه سرگشتگان درگهیم بی‌دلان و بی‌قراران رهیم