حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری

دید قصری همچو فردوس آن نگار تخت زرین از کنارش تا کنار
عنبرین دو شمع برافروختند همچو هیزم عود برهم سوختند
برکشیده آن بتان یک سر سماع عقل جان را کرده، جان تن را وداع
بود آن شب می میان جمع در همچو خورشیدی به نور شمع در
در میان آن همه خوشی و کام گم شده در چهره‌ی دختر غلام
مانده بود او خیره، نه عقل و نه جان نه درین عالم به معنی نه در آن
سینه پر عشق و زفان لال آمده جان او از ذوق در حال آمده
چشم بر رخساره‌ی دل‌دار داشت گوش بر آواز موسیقار داشت
هم مشامش بوی عنبر یافته هم دهانش آتش‌تر یافته
دخترش در حال جام می بداد نقل می را بوسه‌ای در پی بداد
چشم او در چهره‌ی جانان بماند در رخ دختر همی حیران بماند
چون نمی‌آمد زفانش کارگر اشک می‌بارید و می‌خارید سر
هر زمان آن دختر همچون نگار اشک بر رویش فشاندی صد هزار
گه لبش را بوسه دادی چون شکر گه نمک در بوسه کردی بی‌جگر
گه پریشان کرد زلف سرکشش گاه گم شد در دو جادوی خوشش
وان غلام مست پیش دل نواز مانده بد با خود نه بی‌خود چشم باز
هم درین نظاره می‌بود آن غلام تا برآمد صبح از مشرق تمام
چون برآمد صبح و باد صبح جست از خرابی شد غلام اینجا ز دست
چون به خفت آنجا غلام سرفراز زود بردندش بجای خویش باز
بعد از آن چون آن غلام سیم بر یافت آخر اندکی از خود خبر