بود او را ده کنیزک مطربه
|
|
در اغانی سخت عالی مرتبه
|
جمله موسیقار زن، بلبل سرای
|
|
لحن داودی ایشان جان فزای
|
حال خود در حال با ایشان بگفت
|
|
ترک نام و ننگ و ترک جان بگفت
|
هرکرا شد عشق جانان آشکار
|
|
جان چنان جایی کجا آید بکار
|
گفت اگر عشقم بگویم با غلام
|
|
در غلط افتد که هم نبود تمام
|
حشمتم را هم زیان دارد بسی
|
|
کی غلامی را رسد چون من کسی
|
ور نگویم قصهی خود آشکار
|
|
در پس پرده بمیرم زار زار
|
صد کتاب صبر بر خود خواندهام
|
|
چون کنم، بیصبرم و درماندهام
|
آن همی خواهم کزان سرو سهی
|
|
بهره یابم او نیابد آگی
|
گر چنین مقصود من حاصل شود
|
|
کار جان من به کام دل شود
|
چون خوش آواز آن شنودند این سخن
|
|
جمله گفتندش که دل ناخوش مکن
|
ما به شب پیش تو آریمش نهان
|
|
آن چنان کو را خبر نبود از آن
|
یک کنیزک شد نهان پیش غلام
|
|
گفت حالی تا میش آورد و جام
|
داروی بیهوشیش در می فکند
|
|
لاجرم بیخویشیش در وی فکند
|
چون بخورد آن می غلام از خویش شد
|
|
کار آن زیبا کنیزک پیش شد
|
روز تا شب آن غلام سیم بر
|
|
بود مست و از دو عالم بیخبر
|
چون شب آمد آن کنیزان آمدند
|
|
پیش او افتان و خیزان آمدند
|
پس نهادند آن زمان بر بسترش
|
|
در نهان بردند پیش دخترش
|
زود بر تخت زرش بنشاندند
|
|
جوهرش بر فرق میافشاندند
|
نیم شب چون نیم مستی آن غلام
|
|
چشم چون نرگس گشاد از هم تمام
|