حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری

بود او را ده کنیزک مطربه در اغانی سخت عالی مرتبه
جمله موسیقار زن، بلبل سرای لحن داودی ایشان جان فزای
حال خود در حال با ایشان بگفت ترک نام و ننگ و ترک جان بگفت
هرکرا شد عشق جانان آشکار جان چنان جایی کجا آید بکار
گفت اگر عشقم بگویم با غلام در غلط افتد که هم نبود تمام
حشمتم را هم زیان دارد بسی کی غلامی را رسد چون من کسی
ور نگویم قصه‌ی خود آشکار در پس پرده بمیرم زار زار
صد کتاب صبر بر خود خوانده‌ام چون کنم، بی‌صبرم و درمانده‌ام
آن همی خواهم کزان سرو سهی بهره یابم او نیابد آگی
گر چنین مقصود من حاصل شود کار جان من به کام دل شود
چون خوش آواز آن شنودند این سخن جمله گفتندش که دل ناخوش مکن
ما به شب پیش تو آریمش نهان آن چنان کو را خبر نبود از آن
یک کنیزک شد نهان پیش غلام گفت حالی تا میش آورد و جام
داروی بی‌هوشیش در می فکند لاجرم بی‌خویشیش در وی فکند
چون بخورد آن می غلام از خویش شد کار آن زیبا کنیزک پیش شد
روز تا شب آن غلام سیم بر بود مست و از دو عالم بی‌خبر
چون شب آمد آن کنیزان آمدند پیش او افتان و خیزان آمدند
پس نهادند آن زمان بر بسترش در نهان بردند پیش دخترش
زود بر تخت زرش بنشاندند جوهرش بر فرق می‌افشاندند
نیم شب چون نیم مستی آن غلام چشم چون نرگس گشاد از هم تمام