حکایت محمود و ایاز و حسن در روز عرض سپاه

من دریغ معرض کجا آیم پدید من که باشم، یا چرا آیم پدید
نی کنم خدمت نه در سر آیمش کیستم تا در برابر آیمش
چون حسن بشنود این قول از ایاس گفت احسنت ای ایاز حق شناس
خط بدادم من که در ایام شاه لایقی هر دم به صد انعام شاه
پس حسن دیگر بگفتش کو جواب گفت نیست آن پیش تو گفتن صواب
گر من و شه هر دو با هم بودمی این سخن را سخت محرم بودمی
لیک تو چون محرم آن نیستی چون بگویم، چون تو سلطان نیستی
پس حسن را زود بفرستاد شاه شد حسن نیز از حساب آن سپاه
چون در آن خلوت نه ما بود و نه من گر حسن مویی شود نبود حسن
شاه گفتا خلوت آمد، راز گوی آن جواب خاص با من باز گوی
گفت هر گه از کمال لطف شاه می‌کند سوی من مسکین نگاه
در فروغ پرتو آن یک نظر محو می‌گردد وجودم سر به سر
از حیای آفتاب فر شاه پاک برمی خیزم آن ساعت ز راه
چون نمی‌ماند ز من نام وجود چون به خدمت پیشت افتم در سجود
گر تو می‌بینی کسی را آن زمان من نیم آن هست هم شاه جهان
گر تو یک لطف و اگر صد می‌کنی از خداوندی تو با خود می‌کنی
سایه‌ای کو گم شود در آفتاب زو کی آید خدمتی در هیچ باب
هست ایازت سایه‌ای در کوی تو گم شده در آفتاب روی تو
چون شد از خود بنده فانی او نماند هرچ خواهی کن تو دانی او نماند