حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد

رفت پیش بوعلی آن پیر زن کاغذی زر برد کین بستان ز من
شیخ گفتش عهد دارم من که نیز جز ز حق نستانم از کس هیچ‌چیز
پیرزن در حال گفت ای بوعلی از کجا آوردی آخر احولی
تو درین ره مرد عقد و حل نه‌ای چند بینی غیر اگر احول نه‌ای
مرد را در دیده آنجا غیر نیست زانک آنجا کعبه نی و دیر نیست
هم ازو بشنو سخنها آشکار هم بدو ماند وجودش پایدار
هم جزو کس را نبیند یک زمان هم جزو کس رانداند جاودان
هم درو، هم زو و هم با او بود هم برون از هرسه این نیکو بود
هرک در دریای وحدت گم نشد گر همه آدم بود مردم نشد
هر یک از اهل هنر وز اهل عیب آفتابی دارد اندر غیب غیب
عاقبت روزی بود کان آفتاب با خودش گیرد، براندازد نقاب
هرک او در آفتاب خود رسید تو یقین می‌دان که نیک و بد رسید
تا تو باشی، نیک و بد اینجا بود چون تو گم گشتی همه سودا بود
ور تو مانی در وجود خویش باز نیک و بد بینی بسی و ره دراز
تا که از هیچی پدیدار آمدی درگرفت خود گرفتار آمدی
کاشکی اکنون چو اول بودیی یعنی از هستی معطل بودیی
از صفات بد به کلی پاک شو بعد از آن بادی به کف با خاک شو
تو کجا دانی که اندر تن ترا چه پلیدیهاست چه گلخن ترا
مار و کژدم در تو زیر پرده‌اند خفته‌اند و خویشتن گم کرده‌اند
گر سر مویی فراایشان کنی هر یکی را همچو صد ثعبان کنی