حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد

هر کسی را دوزخ پر مار هست تا بپردازی تو دوزخ کار هست
گر برون آیی ز یک یک پاک تو خوش به خواب اندر شوی در خاک تو
ورنه زیر خاک چه کژدم چه مار می‌گزندت سخت تا روز شمار
هر کسی کو بی‌خبر زین پاکیست هرکه خواهی گیر کرمی خاکیست
تاکی ای عطار ازین حرف مجاز با سر اسرارتوحید آی باز
مرد سالک چون رسد این جایگاه جایگاه مرد برخیزد ز راه
گم شود، زیرا که پیدا آید او گنگ گردد، زانک گویا آید او
جزو گردد، کل شود، نه کل، نه جزو صورتی باشد صفت نه جان، نه عضو
هر چهار آید برون از هر چهار صد هزار آید فزون از صد هزار
در دبیرستان این سر عجب صد هزاران عقل بینی خشک لب
عقل اینجا کیست افتاده بدر مانده طفلی کو ز مادر زاد کر
ذره‌ای برهرک این سر تافتست سر ز ملک هر دو عالم تافتست
خود چو این کس نیست مویی در میان چون نتابد سر چو مویی از جهان
گرچه این کس نیست کل این هم کس است گر وجودست وعدم هم این کس است