گفت مردی مرد را از اهل راز
|
|
پرده شد از عالم اسرار باز
|
هاتفی در حال گفت ای پیر زود
|
|
هرچه میخواهی به خواه و گیر زود
|
پیر گفتا من بدیدم کانبیا
|
|
مبتلا بودند دایم در بلا
|
هر کجا رنج و بلایی بیش بود
|
|
انبیا را آن همه در پیش بود
|
انبیا را چون بلا آمد نصیب
|
|
کی رسد راحت بدین پیر غریب
|
من نه عزت خواهم و نه خواریی
|
|
کاش در عجز خودم بگذاریی
|
چون نصیب مهتران در دست و رنج
|
|
کهتران را کی تواند بود گنج
|
انبیا بودند سر غوغای کار
|
|
من ندارم تاب، دست از من بدار
|
هرچ گفتم از میان خود چه سود
|
|
تا ترا کاری نیفتد زان چه سود
|
گرچه در بحر خطر افتادهای
|
|
همچو کبکی بال و پرافتادهای
|
از نهنگ و قعر اگر آگاهیی
|
|
کی سلوک این چنین ره خواهیی
|
اول از پندار مانی بیقرار
|
|
چون درافتی جان کی آری با کنار
|