بود مردی سنگ شد در کوه چین
|
|
اشک میبارد ز چشمش بر زمین
|
بر زمین چون اشک ریزد زار زار
|
|
سنگ گردد اشک آن مرد آشکار
|
گر از آن سنگی فتد در دست میغ
|
|
تا قیامت زو نبارد جز دریغ
|
هست علم آن مرد پاک راست گوی
|
|
گر به چین باید شدن او را بجوی
|
زانک علم از غصهی بی همتان
|
|
سنگ شد، تا کی ز کافر نعمتان
|
جمله تاریک است این محنت سرای
|
|
علم در وی چون جواهر ره نمای
|
ره بر جانت درین تاریک جای
|
|
جوهر علمست و علم جان فزای
|
تو درین تاریکی بی پا و سر
|
|
چون سکندر ماندهای بیراه بر
|
گر تو برگیری ازین جوهر بسی
|
|
خویش را یابی پشیمانتر کسی
|
ور نباید جوهرت ای هیچ کس
|
|
هم پشیمانتر تو خواهی بود بس
|
گر بود ور نبود این جوهر ترا
|
|
هر زمان یابم پشیمانتر ترا
|
این جهان و آن جهان در جان گمست
|
|
تن ز جان و جان ز تن پنهان گمست
|
چون برون رفتی ازین گم در گمی
|
|
هست آنجا جای خاص آدمی
|
گر رسی زینجا بجای خاص باز
|
|
پی بری در یک نفس صد گونه راز
|
ور درین ره بازمانی وای تو
|
|
گم شود در نوحه سر تا پای تو
|
شب مخسب و روز در هم میمخور
|
|
این طلب در تو پدید آید مگر
|
میطلب تو تا طلب کم گرددت
|
|
خورد روز و خواب شب کم گرددت
|