بیان وادی معرفت

گر بیاری دست تا عرش مجید دم مزن یک ساعت از هل من یزید
خویش را در بحر عرفان غرق کن ورنه باری خاک ره بر فرق کن
گرنه‌ای ای خفته اهل تهنیت پس چرا خود را نداری تعزیت
گر نداری شادیی از وصل یار خیز باری ماتم هجران بدار
گر نمی بینی جمال یار تو خیز منشین، می‌طلب اسرار تو
گر نمی‌دانی طلب کن شرم دار چون خری تا چند باشی بی‌فسار