حکایت مفلسی که عاشق ایاز شد و گفتگوی او با محمود

دولتی‌تر آمد از من گوی راه کاسب او را نعل بوسد گاه گاه
گرچه همچون گوی بی پا و سرم لیک من از گوی محنت کش ترم
گوی برتن زخم از چوگان خورد وین گدای دل‌شده بر جان خورد
گوی گرچه زخم دارد بی‌قیاس از پی او می‌دود آخر ایاس
من اگر چه زخم دارم بیش ازو درپیم بی او و من در پیش ازو
گوی گه گه در حضور افتاده است وین گدا پیوسته دور افتاده است
آخر او را چون حضوری می‌رسد از پی وصلش سروری می‌رسد
من نمی‌یارم ز وصلش بوی برد گوی وصلی یافت و از من گوی برد
شهریارش گفت ای درویش من دعوی افلاس کردی پیش من
گر نمی‌گویی دروغ ای بی‌نوا مفلسی خویش را داری گوا
گفت تا جان من بود مفلس نیم مدعی‌ام، اهل این مجلس نیم
لیک اگر در عشق گردم جان فشان جان فشاندن هست مفلس را نشان
در تو ای محمود کو معنی عشق جان فشان، ورنه مکن دعوی عشق
این بگفت و بود جانیش از جهان داد جان بر روی جانان ناگهان
چون به داد آن رند جان بر خاک راه شد جهان محمود را زان غم سیاه
گر به نزدیک تو جان بازیست خرد تو درآ تا خود ببینی دست برد
گر ترا گویند یک ساعت درآی تا تو زین ره بشنوی بانگ درای
چون چنان بی پا و سرگردی مدام کانچ داری جمله در بازی تمام
چون درافتی، تا خبر باشد ترا عقل و جان زیر و زبر باشد ترا