گشت عاشق بر ایاز آن مفلسی
|
|
این سخن شد فاش در هر مجلسی
|
چون سواره گشتی اندر ره ایاس
|
|
میدویدی آن گدای حق شناس
|
چون به میدان آمدی آن مشک موی
|
|
رند هرگز ننگرستی جز بگوی
|
آن سخن گفتند با محمود باز
|
|
کان گدایی گشت عاشق بر ایاز
|
روزدیگر چون به میدان شد غلام
|
|
میدوید آن رند در عشقی تمام
|
چشم درگوی ایاز آورده بود
|
|
گوییی چون گوی چوگان خورده بود
|
کرد پنهان سوی او سلطان نگاه
|
|
دید جانش چون جو و رویش چو کاه
|
پشت چون چوگان و سرگردان چو گوی
|
|
میدوید از هر سوی میدان چو گوی
|
خواندش محمود و گفتش ای گدا
|
|
خواستی هم کاسگی پادشاه
|
رند گفتش گر گدا میگوییم
|
|
عشق بازی را ز تو کمتر نیم
|
عشق و افلاس است در همسایگی
|
|
هست این سرمایهی سرمایگی
|
عشق از افلاس میگیرد نمک
|
|
عشق مفلس را سزد بیهیچ شک
|
تو جهان داری دلی افروخته
|
|
عشق را باید چو من دل سوخته
|
ساز وصل است اینچ تو داری و بس
|
|
صبر کن در درد هجران یک نفس
|
وصل را چندین چه سازی کار و بار
|
|
هجر را گر مرد عشقی پای دار
|
شاه گفتش ای ز هستی بیخبر
|
|
جمله چون برگوی میداری نظر
|
گفت زیرا گو چو من سرگشته است
|
|
من چو او و او چو من آغشته است
|
قدر من او داند و من آن او
|
|
هر دو یک گوییم در چوگان او
|
هر دو در سرگشتگی افتادهایم
|
|
بی سرو بی تن به جان استادهایم
|
او خبر دارد ز من، من هم ازو
|
|
باز میگوییم مشتی غم ازو
|