اهل لیلی نیز مجنون را دمی
|
|
در قبیله ره ندادندی همی
|
داشت چوپانی در آن صحرا نشست
|
|
پوستی بستد ازو مجنون مست
|
سرنگون شد، پوست اندر سرفکند
|
|
خویشتن را کرد همچون گوسفند
|
آن شبان را گفت بهر کردگار
|
|
در میان گوسفندانم گذار
|
سوی لیلی ران رمه، من در میان
|
|
تا بیابم بوی لیلی یک زمان
|
تا نهان از دوست، زیر پوست من
|
|
بهره گیرم ساعتی از دوست من
|
گر ترا یک دم چنین دردیستی
|
|
در بن هر موی تو مردیستی
|
ای دریغا درد مردانت نبود
|
|
روزی مردان میدانت نبود
|
عاقبت مجنون چو زیر پوست شد
|
|
در رمه پنهان به کوی دوست شد
|
خوش خوشی برخاست اول جوش ازو
|
|
پس به آخر گشت زایل هوش ازو
|
چون درآمد عشق و آب از سرگذشت
|
|
برگرفتش آن شبان بردش به دشت
|
آب زد بر روی آن مست خراب
|
|
تا دمی بنشست آن آتش ز آب
|
بعد از آن، روزی مگر مجنون مست
|
|
کرد با قومی به صحرا درنشست
|
یک تن از قومش به مجنون گفت باز
|
|
سر برهنه ماندهای ای سرفراز
|
جامهای کان دوستتر داری و بس
|
|
گر بگویی من بیارم این نفس
|
گفت هرجامه سزای دوست نیست
|
|
هیچ جامه بهترم از پوست نیست
|
پوستی خواهم از آن گوسفند
|
|
چشم بد را نیز میسوزم سپند
|
اطلس و اکسون مجنون پوستست
|
|
پوست خواهد هرک لیلی دوستست
|
بردهام در پوست بوی دوست من
|
|
کی ستانم جامهای جز پوست من
|
دل خبر از پوست یافت از دوستی
|
|
چون ندارم مغز باری پوستی
|