وقت مردن بود شبلی بیقرار
|
|
چشم پوشیده دلی پرانتظار
|
در میان زنار حیرت بسته بود
|
|
بر سر خاکستری بنشسته بود
|
گه گرفتی اشک در خاکستر او
|
|
گاه خاکستر بکردی بر سر او
|
سایلی گفتش چنین وقتی که هست
|
|
دیدهای کس را که او زنار بست
|
گفت میسوزم، چه سازم، چون کنم
|
|
چون ز غیرت میگدازم چون کنم
|
جان من کز هر دو عالم چشم دوخت
|
|
این زمان از غیرت ابلیس سوخت
|
چون خطاب لعنتی او راست بس
|
|
از اضافت آید افسوسم بکس
|
مانده شبلی تفته و تشنه جگر
|
|
او به دیگر کس دهد چیزی دگر
|
گر تفاوت باشدت از دست شاه
|
|
سنگ با گوهر نهای تو مرد راه
|
گر عزیز از گوهری ،از سنگ خوار
|
|
پس ندارد شاه اینجا هیچکار
|
سنگ و گوهر را نه دشمن شو نه دوست
|
|
آن نظرکن تو که این از دست اوست
|
گر ترا سنگی زند معشوق مست
|
|
به که از غیری گهر آری به دست
|
مرد باید کز طلب در انتظار
|
|
هر زمانی جان کند در ره نثار
|
نه زمانی از طلب ساکن شود
|
|
نه دمی آسودنش ممکن شود
|
گر فرو افتد زمانی از طلب
|
|
مرتدی باشد درین ره بیادب
|