با چنین خصمی ز بی تیغی به دست
|
|
کی تواند هیچ کس ایمن نشست
|
گر ترا نوری ز نفس آمد پدید
|
|
زخم کژدم از کرفس آمد پدید
|
تو بدان نور نجس غره مباش
|
|
چون نهای خورشید جز ذره مباش
|
نه ز تاریکی ره نومید شو
|
|
نه ز نورش هم بر خورشید شو
|
تا تو پندار خویشی ای عزیز
|
|
خواندن و راندن نه ارزد یک پشیز
|
چون برون آیی ز پندار وجود
|
|
بر تو گردد دور پرگار وجود
|
ور ترا پندار هستی هست هیچ
|
|
نبودت از نیستی در دست هیچ
|
ذرهای گر طعم هستی با شدت
|
|
کافری و بت پرستی با شدت
|
گر پدید آیی به هستی یک نفس
|
|
تیر باران آیدت از پیش و پس
|
تا تو هستی، رنج جان را تن بنه
|
|
صد قفا را هر زمان گردن بنه
|
گر تو آیی خود به هستی آشکار
|
|
صد قفات از پی در آرد روزگار
|