شیخ خرقانی که عرش ایوانش بود
|
|
روزگاری شوق بادنجانش بود
|
مادرش از خشم شیخ آورد شور
|
|
تا بدادش نیم بادنجان به زور
|
چون بخورد آن نیم بادنجان که بود
|
|
سر ز فرزندش جدا کردند زود
|
چون درآمد شب، سر آن پاکزاد
|
|
مدبری در آستان او نهاد
|
شیخ گفتا، نه من آشفته کار
|
|
گفتهام پیش شما باری هزار
|
کین گدا گر هیچ بادنجان خورد
|
|
تا بجنبد ضربتی بر جان خورد
|
هر زمانم چون بسوزد جان چنین
|
|
نیست با او کار من آسان چنین
|
هرکرا او در کشد در کار خویش
|
|
دم نیارد زد دمی بییار خویش
|
سخت کارست این که ما را اوفتاد
|
|
برتراز جنگ و مدارا اوفتاد
|
هیچ دانی را نه دانش نه قرار
|
|
با همه دانی بیفتادست کار
|
هر زمانی میهمانی در رسد
|
|
کاروانی امتحانی در رسد
|
گرچه صد غم هست بر جان عزیز
|
|
نیز میآید چو خواهد بود نیز
|
هرکه از کتم عدم شد آشکار
|
|
سر به سر را خون نخواهد ریخت زار
|
صد هزاران عاشق سر تیز او
|
|
جان کنند ایثار یک خون ریز او
|
جملهی جانها از آن آید به کار
|
|
تا بریزد خون جانها زار زار
|