داد از خود پیرتر کستان خبر | گفت من دو چیزدارم دوست تر | |
آن یکی اسبست ابلق گام زن | وین دگر یک نیست جز فرزند من | |
گر خبر یابم به مرگ این پسر | اسب میبخشم به شکر این خبر | |
زانک میبینم که هستند این دو چیز | چون دو بت در دیدهی جان عزیز | |
تا نسوزی و نسازی همچو شمع | دم مزن از پاک بازی پیش جمع | |
هرک او در پاک بازی دم زند | کار خود تا بنگرد بر هم زند | |
پاک بازی کو به شهوت نان خورد | هم در آن ساعت قفای آن خورد |