بندهای را خلعتی بخشید شاه | بنده با خلعت برون آمد به راه | |
گرد ره بر روی او بنشسته بود | باستین خلعت آن بسترد زود | |
منکری با شاه گفت ای پادشاه | پاک کرد از خلعت تو گرد راه | |
شه بر آن بیحرمتی انکارکرد | حالی آن سرگشته را بر دار کرد | |
تا بدانی آنک بیحرمت بود | بر بساط شاه بیقیمت بود |
□
دیگری گفتش که در راه خدای | پاک بازی چون بود ای پاک رای | |
هست مشغولی دل بر من حرام | هرچ دارم میفشانم بر دوام | |
هرچ در دست آیدم گم گرددم | زانک در دست آن چو کژدم گرددم | |
من ندارم خویش را در بند هیچ | برفشانم جمله چند از بند هیچ | |
پاک بازی میکنم در کوی او | بوک در پاکی ببینم روی او |
□
گفت این ره نه ره هر کس بود | پاک بازی زاد این راه بس بود | |
هرک او در باخت هر چش بود پاک | رفت در پاکی فروآسود پاک | |
دوخته بر در، دریده بر مدوز | هرچ داری تا سر مویی بسوز | |
چون بسوزی کل به آهی آتشین | جمع کن خاکسترش در وی نشین | |
چون چنین کردی برستی از همه | ورنه خون خور تا که هستی از همه | |
تا نبری خود ز یک یک چیز تو | کی نهی گامی در این دهلیز تو | |
چون درین زندان بسی نتوان نشست | خویشتن را بازکش از هرچ هست | |
زانک وقت مرگ یک یک چیز تو | کی ندارد دست از تیریز تو | |
دستها اول ز خود کوتاه کن | بعد از آن آنگاه عزم راه کن | |
تا در اول پاک بازی نبودت | این سفر کردن نمازی نبودت |