خسروی میشد به شهر خویش باز
|
|
خلق شهر آرای میکردند ساز
|
هر کسی چیزی کز آن خویش داشت
|
|
بهر آرایش همه در پیش داشت
|
اهل زندان را نبود از جزو و کل
|
|
هیچ چیزی نیز الا بند و غل
|
هم سری چندی بریده داشتند
|
|
هم جگرهای دریده داشتند
|
دست و پایی نیز چند انداختند
|
|
زین همه آرایشی برساختند
|
چون به شهر خود درآمد شهریار
|
|
دید شهر از زیب و زینت آشکار
|
چون رسید آنجا که زندان بود، شاه
|
|
شد ز اسب خود پیاده زود شاه
|
اهل زندان را چو برخود بارداد
|
|
وعده کرد و سیم و زر بسیار داد
|
هم نشینی بود شه را رازجوی
|
|
گفت شاها سر این با من بگوی
|
صد هزار آرایش افزون دیدهای
|
|
شهر در دیبا و اکسون دیدهای
|
زر و گوهر در زمین میریختند
|
|
مشک و عنبر در هوا میبیختند
|
آن همه دیدی و کردی احتراز
|
|
ننگرستی سوی آن یک چیز باز
|
بر در زندان چرابودت قرار
|
|
تا سربریده بینی اینت کار
|
نیست اینجا هیچ چیزی دل گشای
|
|
جز سربریده و جز دست و پای
|
خونیانند این همه بریده دست
|
|
در بر ایشان چرا باید نشست
|
شاه گفت آرایش آن دیگران
|
|
هست چون بازیچهی بازیگران
|
هر کسی در شیوه و در شان خویش
|
|
عرضه میکردند بر تو آن خویش
|
جملهی آن قوم تاوان کردهاند
|
|
کارم اینجا اهل زندان کردهاند
|
گر نکردی امر من اینجا گذر
|
|
کی جدا بودی سر از تن، تن ز سر
|
حکم خود اینجا روان مییافتم
|
|
لاجرم اینجا عنان برتافتم
|