حکایت مرگ ققنس

زود در هیزم فتد آتش همی پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی
مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند بعد از اخگر نیز خاکستر شوند
چون نماند ذره‌ای اخگر پدید ققنسی آید ز خاکستر پدید
آتش آن هیزم چو خاکستر کند از میان ققنس بچه سر برکند
هیچ کس را در جهان این اوفتاد کو پس از مردن بزاید نابزاد
گر چو ققنس عمر بسیارت دهند هم بمیری هم بسی کارت دهند
سالها در ناله و در درد بود بی‌ولد، بی‌جفت، فردی فرد بود
در همه آفاق پیوندی نداشت محنت جفتی و فرزندی نداشت
آخر الامرش اجل چون یاد داد آمد و خاکسترش بر باد داد
تا بدانی تو که از چنگ اجل کس نخواهد برد جان چند از حیل
در همه آفاق کس بی‌مرگ نیست وین عجایب بین که کس را برگ نیست
مرگ اگر چه بس درشت و ظالمست گردن آنرا نرم کردن لازمست
گرچه ما را کار بسیار اوفتاد سخت‌تر از جمله، این کار اوفتاد