مقتدای دین، جنید، آن بحر ژرف
|
|
یک شبی میگفت در بغداد حرف
|
حرفهایی کز بلندی آسمانش
|
|
سرنهادی تشنه دل در آستانش
|
داشت بس برنا، جنید راه بر
|
|
هم چو خورشید او یکی زیبا پسر
|
سر بریدند آن پسر را زار زار
|
|
پس میان جمعش افکندند خوار
|
چون بدید آن سر، جنید پاک باز
|
|
دم نزد، آن جمع را دل داد باز
|
گفت آن دیگی که امشب بس عظیم
|
|
برنهادم من در اسرار قدیم
|
در چنان دیگی گرم باید چنین
|
|
هم بود زین بیش و کم ناید ازین
|
دیگری گفتش که میترسم ز مرگ
|
|
وادی دورست و من بیزاد و برگ
|
این چنین کز مرگ میترسد دلم
|
|
جان برآید در نخستین منزلم
|
گر منم میر اجل با کار و بار
|
|
چون اجل آید بمیرم زار زار
|
هرکه خورد او از اجل یک تیغ دست
|
|
هم قلم شد تیغ و هم دستش شکست
|
ای دریغا کز جهانی دست و تیغ
|
|
جز دریغی نیست در دست، ای دریغ
|
هدهدش گفت ای ضعیف ناتوان
|
|
چند خواهد ماند مشتی استخوان
|
استخوانی چند در هم ساخته
|
|
مغز او در استخوان بگداخته
|
تو نمی دانی که عمرت بیش و کم
|
|
هست باقی از دو دم تا کی دژم
|
تو نمی دانی که هرکه زاد، مرد
|
|
شد به خاک و هرچ بودش باد برد
|
هم برای بودنت پروردهاند
|
|
هم برای بردنت آوردهاند
|
هست گردون هم چو طشت سرنگون
|
|
وز شفق این طشت هر شب غرق خون
|
آفتاب تیغ زن در گشت او
|
|
این همه سر میبرد در طشت او
|
تو اگر آلوده گر پاک آمدی
|
|
قطرهی آبی که با خاک آمدی
|