حکایت غافلی که عود می‌سوخت

گر شود آن خلط و آن خون کم ازو زشت‌تر نبود درین عالم ازو
آنک حسن او ز خلط و خون بود دانی آخر کان نکویی چون بود
چند گردی گرد صورت عیب جوی حسن در غیبست، حسن از غیب جوی
گر برافتد پرده از پیشان کار نه همی دیار ماند نه دیار
محو گردد صورت آفاق کل عزها کلی بدل گردد به ذل
دوستی صورتی مختصر دشمنی گردد همه با یک دگر
وانک او را دوستی غیبیست دوستی اینست کز بی عیبی است
هرچ نه این دوستی ره گیردت بس پشیمانی که ناگه گیردت