دیدهی آن عنکبوت بیقرار
|
|
در خیالی میگذارد روزگار
|
پیش گیرد وهم دوراندیش را
|
|
خانهای سازد به کنجی خویش را
|
بوالعجب دامی بسازد از هوس
|
|
تا مگر در دامش افتد یک مگس
|
چون مگس افتد به دامش سرنگون
|
|
برمکد از عرق آن سرگشته خون
|
بعد از آن خشکش کند بر جایگاه
|
|
قوت خود سازد از و تا دیرگاه
|
ناگهی باشد که آن صاحب سرای
|
|
چوب اندر دست، استاده بپای
|
خانهی آن عنکبوت و آن مگس
|
|
جمله ناپیدا کند در یک نفس
|
هست دنیا، وانک دروی ساخت قوت
|
|
چون مگس در خانهی آن عنکبوت
|
گر همه دنیا مسلم آیدت
|
|
گم شود تا چشم بر هم آیدت
|
گر به شاهی سرفرازی میکنی
|
|
طفل راه پرده بازی میکنی
|
ملک مطلب گر نخوردی مغز خر
|
|
ملک گاوان را دهند ای بیخبر
|
هرک از کوس و علم درویش نیست
|
|
مرد او ، کان بانگ بادی بیش نیست
|
هست بادی در علم، در کوس بانگ
|
|
باد بانگی کمتر ارزد نیم دانگ
|
ابلق بیهودگی چندین متاز
|
|
در غرور خواجگی چندین مناز
|
پوست آخر درکشیدند از پلنگ
|
|
درکشند آخر ز تو هم بیدرنگ
|
چون محال آمد پدیدار آمدن
|
|
گم شدن به یا نگو سار آمدن
|
نیست ممکن سرفرازی کردنت
|
|
سر بنه تا کی ز بازی کردنت
|
یا بنه این سروری دیگر مکن
|
|
یا ز سربازی بنه در سرمکن
|
ای سر ای و باغ تو زندان تو
|
|
وای جانت، وابلای جان تو
|
در گذر زین خاکدان پر غرور
|
|
چند پیمایی جهان ای ناصبور
|