کرد آن بازاریی آشفته کار | از سر عجبی سرایی زر نگار | |
عاقبت چون شد سرای او تمام | دعوتی آغاز کرد از بهر عام | |
خواند خلقی را به صد ناز و طرب | تا سرای او ببینند ای عجب | |
روز دعوت ، مرد بیخود میدوید | از قضا دیوانهای او را بدید | |
گفت خواهم این زمان کایم به تگ | بر سرای تو ریم ای خام رگ | |
لیک مشغولم، مرا معذور دار | این بگفت و گفت زحمت دور دار |