عابدی کز حق سعادت داشت او
|
|
چار صد ساله عبادت داشت او
|
از میان خلق بیرون رفته بود
|
|
راز زیر پرده با حق گفته بود
|
هم دمش حق بود و او همدم بس است
|
|
گر نباشد او و دم، حق هم بس است
|
حایطی بودش درختی در میان
|
|
بر درختش کرد مرغی آشیان
|
مرغ خوش الحان و خوش آواز بود
|
|
زیر یک آواز او صد راز بود
|
یافت عابد از خوش آوازی او
|
|
اندکی انسی بدمسازی او
|
حق سوی پیغامبر آن روزگار
|
|
روی کرد و گفت، با آن مرد کار
|
میبباید گفت، کاخر ای عجب
|
|
این همه طاعت بکردی روز و شب
|
سالها از شوق من میسوختی
|
|
تا به مرغی آخرم بفروختی
|
گرچه بودی مرغ زیرک از کمال
|
|
بانگ مرغی کردت آخر در جوال
|
من ترا بخریده و آموخته
|
|
تو ز نااهلی مرا بفروخته
|
من خریدار تو، تو بفروختیم
|
|
ما وفاداری ز تو آموختیم
|
تو بدین ارزان فروشی هم مباش
|
|
همدمت ماییم، بی همدم مباش
|