رفت شیخ بصره پیش رابعه
|
|
گفت ای در عشق صاحب واقعه
|
نکتهی کز هیچ کس نشنیدهای
|
|
بر کسی نه خواندی نه دیدهای
|
آن ترا از خویشتن روشن شدست
|
|
آن بگو کز شوق جان من شدست
|
رابعه گفتش که ای شیخ زمان
|
|
چند پاره رشته بودم ریسمان
|
بردم و بفروختم خوش شد دلم
|
|
دو درست سیم آمد حاصلم
|
هر دو نگرفتم به یک دست آن زمان
|
|
این درین دستم گرفتم آن در آن
|
زانک ترسیدم که چون شد سیم جفت
|
|
راه زن گردد فرو نتوان گرفت
|
مرد دنیا جان و دل در خون نهد
|
|
صد هزاران دام دیگر گون نهد
|
تا به دست آرد جوی زر از حرام
|
|
چون بدست آرد بمیرد والسلام
|
وارث او را بود آن زر حلال
|
|
او بماند در غم و زور وبال
|
ای به زر سیمرغ را بفروخته
|
|
دل ز عشق زر چو شمع افروخته
|
چون درین ره مینگنجد موی در
|
|
نیست کس را گنج گنج و روی زر
|
گر قدم در رهنهی ای هم چو مور
|
|
از سر مویی بگیرندت به زور
|
چون سر مویی محابا روی نیست
|
|
هیچ کس را زهرهی این کوی نیست
|