حکایت نومریدی که زر از شیخ خود پنهان می‌داشت

نو مریدی داشت اندک مایه زر کرد زر پنهان ز شیخ خود مگر
شیخ می‌دانست، چیزی می‌نگفت همچنان می‌داشت او زر در نهفت
آن مرید راه و پیر راهبر هر دو می‌رفتند با هم در سفر
وادییشان پیش آمد بس سیاه واشکارا شد در آن وادی دو راه
مرد می‌پرسید زانکش بود زر مرد را رسوا کند بس زود زر
شیخ راگفتا چو شد پیدا دو راه در کدامین ره رویم این جایگاه
گفت معلومت بیفکن کان خطاست پس به هر راهی که خواهی شد رواست
گر کسی را جفت گیرد سیم او دیو بگریزد به تگ از بیم او
در حساب یک جو از زر حرام موی بشکافد به طراری مدام
باز در دین چون خر لنگ آید او دست زیر سنگ بی‌سنگ آید او
چون به طراری رسد، سلطان بود چون بدین داری رسد، حیران بود
هرک را زر راه زد، گم ره بماند پای بسته در درون چه بماند
یوسفی، پرهیز کن زین چاه ژرف دم مزن کین چاه دم دارد شگرف