گفتار مردی پاک‌دین

در جهان چندانک آویزت بود هر یکی صد آتش تیزت بود
غرق دنیا هم بباید دینت نیز دین بنیزی دست ندهد ای عزیز
تو فراغت جویی اندر مشغله چون نیابی، در تو افتد ولوله
نفقه‌ای چیزی که داری چار سو لن تنالوا البر حتی تنفقوا
هرچ هست آن ترک می‌باید گرفت گر بود جان، ترک می‌باید گرفت
چون ترا در دست جان نتوان گذاشت مال و ملک و این و آن نتوان گذاشت
گر پلاسی خواب‌گاهت آمدست آن پلاست بند راهت آمدست
آن پلاست خوش بسوز ای حق‌شناس تا کی از تزویر با حق هم پلاس
گر نسوزی آن پلاس اینجا ز بیم کی رهی فردا ز پهنای گلیم
هرک صید وای خود شد وای او گم شود از وای سر تا پای او
وا دو حرف آمد، الف واو ای غلام هر دو را در خاک و خون بینی مدام
واو را بین در میان خون قرار پس الف را بین میان خاک خوار