گفت ای از صورتی حیران شده
|
|
از دلت صبح صفت پنهان شده
|
روز و شب تو روز کوری مانده
|
|
بستهای صورت چو موری مانده
|
مرد معنی باش در صورت مپیچ
|
|
چیست معنی اصل صورت چیست ، هیچ
|
زر به صورت رنگ گردانیده سنگ
|
|
تو چو طفلان مبتلا گشته به رنگ
|
زر که مشغولت کند از کردگار
|
|
بت بود ، در خاکش افکن زینهار
|
زر اگر جایی به غایت در خورست
|
|
هم برای قفل فرج استر است
|
نه کسی را از زر تو یاریی
|
|
نه ترا هم نیز برخورداریی
|
گر تو یک جو زر دهی درویش را
|
|
گاه او را خون خوری گه خویش را
|
تو به پشتی زری با خلق دوست
|
|
داغ پهلوی تو بر پشتی اوست
|
ماه نو مزد دکان میبایدت
|
|
چه دکان آن مزد جان میبایدت
|
جان شیرینت شد و عمر عزیز
|
|
تا درآمد از دکانت یک پشیز
|
این همه چیزی به هیچی داده تو
|
|
پس چنین دل بر همه بنهاده تو
|
لیک صبرم هست تا در زیر دار
|
|
نردبانت از زیر بکشد روزگار
|