مالک دینار را گفت آن عزیز
|
|
من ندانم حال خود، چونی تو نیز
|
گفت برخوان خدا نان میخورم
|
|
پس همه فرمان شیطان میبرم
|
دیوت از ره برد و لاحولیت نیست
|
|
از مسلمانی بجز قولیت نیست
|
در غم دنیا گرفتارآمدی
|
|
خاک بر فرقت که مردار آمدی
|
گر ترا گفتم که کن دنیا نثار
|
|
این زمان میگویمت محکم بدار
|
چون بدو دادی تو هر دولت که هست
|
|
کی توانی دادن آسانش ز دست
|
ای ز غفلت غرقهی دریای آز
|
|
میندانی کز چه میمانی تو باز
|
هر دو عالم در لباس تعزیت
|
|
اشک میبارند و تو در معصیت
|
حب دنیا ذوق ایمانت ببرد
|
|
آرزو و آز تو جانت ببرد
|
چیست دنیا آشیان حرص و آز
|
|
مانده از فرعون وز نمرود باز
|
گاه قارون کرده قی بگذاشته
|
|
گاه شدادش به شدت داشته
|
حق تعالی کرده لاشی نام او
|
|
تو به جان آویخته در دام او
|
رنج این دنیای دون تا کی ترا
|
|
لاشه نابوده زین لاشی ترا
|
تو بمانده روز و شب حیران و مست
|
|
تا دهد یک ذره زین لاشیء دست
|
هرک در یک ذره لاشی گم بود
|
|
کی بود ممکن که او مردم بود
|
هرک رابگسست در لاشیء دم
|
|
او بود صد باره از لاشی کم
|
کار دنیا چیست، بیکاری همه
|
|
چیست بیکاری ،گرفتاری همه
|
هست دنیا آتش افروخته
|
|
هر زمان خلقی دگر را سوخته
|
چون شود این آتش سوزنده تیز
|
|
شیرمردی گر ازو گیری گریز
|
همچو شیران چشم ازین آتش بدوز
|
|
ورنه چون پروانه زین آتش بسوز
|