بود اندر مصر شاهی نامدار
|
|
مفلسی بر شاه عاشق گشت زار
|
چون خبر آمد ز عشقش شاه را
|
|
خواند حالی عاشق گمراه را
|
گفت چون عاشق شدی بر شهریار
|
|
از دو کار اکنون یکی کن اختیار
|
یا به ترک شهر، وین کشور بگوی
|
|
یا نه، در عشقم به ترک سر بگوی
|
با تو گفتم کار تو یک بارگی
|
|
سر بریدن خواهی یا آوارگی
|
چون نبود آن مرد عاشق مرد کار
|
|
کرد او را شهر رفتن اختیار
|
چون برفت آن مفلس بیخویشتن
|
|
شاه گفتا سر ببریدش ز تن
|
حاجبی گفتا که هست او بیگناه
|
|
ازچه سربریدنش فرمود شاه
|
شاه گفتا زانک او عاشق نبود
|
|
در طریق عشق من صادق نبود
|
گر چنان بودی که بودی مرد کار
|
|
سربریدن کردی اینجا اختیار
|
هرک سر بر وی به از جانان بود
|
|
عشق ورزیدن برو تاوان بود
|
گر ز من او سربریدن خواستی
|
|
شهریار از مملکت برخاستی
|
بر میان بستی کمر در پیش او
|
|
خسرو عالم شدی درویش او
|
لیک چون در عشق دعوی دار بود
|
|
سربریدن سازدش نهمار زود
|
هرکه در هجرم سر سر دارد او
|
|
مدعیست دامنتر دارد او
|
این بدان گفتم که تا هر بیفروغ
|
|
کم زند در عشق ما لاف دروغ
|