حکایت سلطان محمود و خارکن

ما اگر آخر درین میریم خوار به که در عین نجاست زار زار
این طلب گر از تو و از من خطاست گر بمیرم این دم از غم هم رواست
چون خطاها در جهان بسیارهست یک خطا دیگر همان انگار هست
گر کسی را عشق بدنامی بود به ز کناسی و حجامی بود
گیرم این سودا ز طراری کم است تو کمش گیر این مرا کمتر غم است
گر ازین دریا تو دل دریاکنی چون نظر آری همه سوداکنی
گر کسی گوید غرورست این هوس چون رسی آنجا تو چون نرسید کس
در غرور این هوس گر جان دهم به که دل در خانه و دکان نهم
این همه دیدیم و بشنیدیم ما یک نفس از خود نگردیدیم ما
کارما از خلق شد بر ما دراز چند ازین مشت گدای بی نیاز
تا نمیری از خود و از خلق پاک برنیاید جان ما از حلق پاک
هرک او از خلق کلی مرده نیست مرد او کو محرم این پرده نیست
محرم این پرده جان آگه است زنده‌ای از خلق نامرد ره است
پای درنه گر تو هستی مرد کار چون زنان دست آخر از دستان بدار
تو یقین دان کین طلب گر کافریست کار اینست این نه کار سرسریست
بر درخت عشق بی بر گیست بار هرک دارد برگ این گو سر درآر
عشق چون در سینه‌ی منزل گرفت جان آن کس راز هستی دل گرفت
مرد را این درد در خون افکند سرنگون از پرده بیرون افکند
یک دمش با خویشتن نکند رها بکشدش وانگاه خواهد خون بها
گر دهد آبیش، نبود بی‌زحیر ور دهد نانش، به خون باشد خمیر