حکایت سلطان محمود و خارکن

شهریارش گفت ای پیر نژند نرخ کن تا زر دهم، خارت به چند
گفت ای شه این ز من ارزان مخر کم بنفروشم ز ده همیان زر
لشگرش گفتند ای ابله خموش این دو جو ارزد، زهی ارزان فروش
پیر گفتا این دو جو ارزد ولیک زین کم افتد این خریداریست نیک
مقبلی چون دست بر خارم نهاد خار من صد گونه گلزارم نهاد
هر کرا باید چنین خاری خرد هربن خاری به دیناری خرد
نامرادی خار بسیارم نهاد تا چو اویی دست بر خارم نهاد
گرچه خاری است کارزان ارزد این چون ز دست اوست صد جان ارزد این

دیگری گفتش که‌ای پشت سپاه ناتوانم، روی چون آرم به راه
من ندارم قوت و بس عاجزم این چنین ره پیش نامد هرگزم
وادی دورست و راه مشکلش من بمیرم در نخستین منزلش
کوههای آتشین در ره بسیست وین چنین کاری نه کار هرکسیست
صد هزاران سر درین ره گوی شد بس که خونها زین طلب در جوی شد
صد هزاران عقل اینجا سرنهاد وانک او ننهاد سر، بر سرفتاد
در چنین راهی که مردان بی‌ریا چادری در سرکشیدند از حیا
از چو من مسکین چه خیزد جز غبار گر کنم عزمی بیمرم زارزار

هدهدش گفت ای فسرده چند ازین تا به کی داری تو دل دربند ازین
چون ترااین جایگه قدراند کیست خواه میرو خواه نی، هر دو یکیست
هست دنیا چون نجاست سر به سر خلق می‌میرند در وی در به در
صد هزاران خلق همچون کرم زرد زار می‌میرند در دنیا به درد