ناگهی محمود شد سوی شکار
|
|
اوفتاد از لشگر خود برکنار
|
پیرمردی خارکش میراند خر
|
|
خار وی بفتاد وی خارید سر
|
دید محمودش چنان درمانده
|
|
خار او افتاده و خرمانده
|
پیش شد محمود و گفت ای بیقرار
|
|
یار خواهی، گفت خواهم ای سوار
|
گر مرا یاری کنی چه بود از آن
|
|
من کنم سود و ترا نبود زیان
|
از نکو روییت میببینم نصیب
|
|
لطف نبود از نکو رویان غریب
|
از کرم آمد به زیر آن شهریار
|
|
برد حالی دست چون گل سوی خار
|
بار او بر خر نهاد آن سرفراز
|
|
رخش سوی لشگر خود راند باز
|
گفت لشگر را که پیری بارکش
|
|
با خری میآید از پس خارکش
|
ره فرو گیرید از هر سوی او
|
|
تا ببیند روی من آن روی او
|
لشگرش بر پیر بگرفتند راه
|
|
ره نماند آن پیر را جز پیش شاه
|
پیر با خود گفت با لاغر خری
|
|
چون برم راه اینت ظالم لشگری
|
گرچه میترسید، چتر شاه دید
|
|
هم بسوی شاه رفتن راه دید
|
آن خرک میراند تا نزدیک شاه
|
|
چون بدید او را، خجل شد پیرراه
|
دید زیر چتر روی آشنا
|
|
در عنایت اوفتاد و در عنا
|
گفت یا رب با که گویم حال خویش
|
|
کردهام محمود را حمال خویش
|
شاه با او گفت ای درویش من
|
|
چیست کار تو بگو در پیش من
|
گفت میدانی تو کارم کژ مباز
|
|
خویشتن را اعجمی ره مساز
|
پیرمردیام معیل و بارکش
|
|
روز و شب در دشت باشم خارکش
|
خار بفروشم، خرم نان تهی
|
|
میتوانی گر مرا نانی دهی
|