رفت سرهنگی و کودک رابخواند | شه بانبازیش در مسند نشاند | |
هرکسی میگفت شاها او گداست | شاه گفتا هرچ هست انباز ماست | |
چون پذیرفتیم رد نتوانش کرد | این بگفت و همچو خود سلطانش کرد | |
کرد از آن کودک طلب کاری سال | کز کجا آوردی آخر این کمال | |
گفت شادی آمد و شیون گذشت | زانک صاحب دولتی بر من گذشت |