حکایت شیخ سمعان

بر جمالت خمر دانم خورد من و آن سه‌ی دیگر ندانم کرد من
گفت دختر گر درین کاری تو چست دست باید پاکت از اسلام شست
هرک او هم رنگ یار خویش نیست عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست
شیخ گفتش هرچ گویی آن کنم وانچ فرمایی به جان فرمان کنم
حلقه در گوش توم ای سیم تن حلقه‌ای از زلف در حلقم فکن
گفت برخیز و بیا و خمر نوش چون بنوشی خمر ، آیی در خروش
شیخ را بردند تا دیرمغان آمدند آنجا مریدان در فغان
شیخ الحق مجلسی بس تازه‌دید میزبان را حسن بی‌اندازه دید
آتش عشق آب کار او ببرد زلف ترسا روزگار او ببرد
ذره‌ی عقلش نماند و هوش هم درکشید آن جایگه خاموش دم
جام می بستد ز دست یار خویش نوش کرد و دل برید از کار خویش
چون به یک جا شد شراب و عشق یار عشق آن ماهش یکی شد صد هزار
چون حریفی آب دندان دید شیخ لعل او در حقه خندان دید شیخ
آتشی از شوق در جانش فتاد سیل خونین سوی مژگانش فتاد
باده‌ای دیگر بخواست و نوش کرد حلقه‌ای از زلف او در گوش کرد
قرب صد تصنیف در دین یادداشت حفظ قرآن را بسی استاد داشت
چون می از ساغر به ناف او رسید دعوی او رفت و لاف او رسید
هرچ یادش بود از یادش برفت باده آمد عقل چون بادش برفت
خمر، هر معنی که بودش از نخست پاک از لوح ضمیر او بشست
عشق آن دلبر بماندش صعبناک هرچ دیگر بود کلی رفت پاک