بر جمالت خمر دانم خورد من
|
|
و آن سهی دیگر ندانم کرد من
|
گفت دختر گر درین کاری تو چست
|
|
دست باید پاکت از اسلام شست
|
هرک او هم رنگ یار خویش نیست
|
|
عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست
|
شیخ گفتش هرچ گویی آن کنم
|
|
وانچ فرمایی به جان فرمان کنم
|
حلقه در گوش توم ای سیم تن
|
|
حلقهای از زلف در حلقم فکن
|
گفت برخیز و بیا و خمر نوش
|
|
چون بنوشی خمر ، آیی در خروش
|
شیخ را بردند تا دیرمغان
|
|
آمدند آنجا مریدان در فغان
|
شیخ الحق مجلسی بس تازهدید
|
|
میزبان را حسن بیاندازه دید
|
آتش عشق آب کار او ببرد
|
|
زلف ترسا روزگار او ببرد
|
ذرهی عقلش نماند و هوش هم
|
|
درکشید آن جایگه خاموش دم
|
جام می بستد ز دست یار خویش
|
|
نوش کرد و دل برید از کار خویش
|
چون به یک جا شد شراب و عشق یار
|
|
عشق آن ماهش یکی شد صد هزار
|
چون حریفی آب دندان دید شیخ
|
|
لعل او در حقه خندان دید شیخ
|
آتشی از شوق در جانش فتاد
|
|
سیل خونین سوی مژگانش فتاد
|
بادهای دیگر بخواست و نوش کرد
|
|
حلقهای از زلف او در گوش کرد
|
قرب صد تصنیف در دین یادداشت
|
|
حفظ قرآن را بسی استاد داشت
|
چون می از ساغر به ناف او رسید
|
|
دعوی او رفت و لاف او رسید
|
هرچ یادش بود از یادش برفت
|
|
باده آمد عقل چون بادش برفت
|
خمر، هر معنی که بودش از نخست
|
|
پاک از لوح ضمیر او بشست
|
عشق آن دلبر بماندش صعبناک
|
|
هرچ دیگر بود کلی رفت پاک
|