حکایت شیخ سمعان

بیش ازین بر جان این مسکین مزن در فتوح او لگد چندین مزن
روزگار من بشد در انتظار گر بود وصلی بیاید روزگار
هر شبی بر جان کمین سازی کنم بر سر کوی تو جان بازی کنم
روی بر خاک درت، جان می‌دهم جان به نرخ خاک ارزان می‌دهم
چند نالم بر درت ، در باز کن یک دمم با خویشتن دمساز کن
آفتابی، از تو دوری چون کنم سایه‌ام، بی تو صبوری چون کنم
گرچه همچون سایه‌ام از اضطراب در جهم در روزنت چون آفتاب
هفت گردون را درآرم زیر پر گر فرو آری بدین سرگشته سر
می‌روم با خاک جان سوخته ز آتش جانم جهانی سوخته
پای از عشق تو در گل مانده دست از شوق تو بر دل مانده
می‌برآید ز آرزویت جان ز من چند باشی بیش از این پنهان ز من
دخترش گفت ای خرف از روزگار ساز کافور و کفن کن، شرم‌دار
چون دمت سر دست دمسازی مکن پیر گشتی، قصد دل بازی مکن
این زمان عزم کفن کردن ترا بهترم آید که عزم من ترا
کی توانی پادشاهی یافتن چون به سیری نان نخواهی یافتن
شیخ گفتش گر بگویی صد هزار من ندارم جز غم عشق تو کار
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد
گفت دختر گر تو هستی مردکار چار کارت کرد باید اختیار
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز خمر نوش و دیده را ایمان بدوز
شیخ گفتا خمر کردم اختیار با سه‌ی دیگر ندارم هیچ‌کار