بیش ازین بر جان این مسکین مزن
|
|
در فتوح او لگد چندین مزن
|
روزگار من بشد در انتظار
|
|
گر بود وصلی بیاید روزگار
|
هر شبی بر جان کمین سازی کنم
|
|
بر سر کوی تو جان بازی کنم
|
روی بر خاک درت، جان میدهم
|
|
جان به نرخ خاک ارزان میدهم
|
چند نالم بر درت ، در باز کن
|
|
یک دمم با خویشتن دمساز کن
|
آفتابی، از تو دوری چون کنم
|
|
سایهام، بی تو صبوری چون کنم
|
گرچه همچون سایهام از اضطراب
|
|
در جهم در روزنت چون آفتاب
|
هفت گردون را درآرم زیر پر
|
|
گر فرو آری بدین سرگشته سر
|
میروم با خاک جان سوخته
|
|
ز آتش جانم جهانی سوخته
|
پای از عشق تو در گل مانده
|
|
دست از شوق تو بر دل مانده
|
میبرآید ز آرزویت جان ز من
|
|
چند باشی بیش از این پنهان ز من
|
دخترش گفت ای خرف از روزگار
|
|
ساز کافور و کفن کن، شرمدار
|
چون دمت سر دست دمسازی مکن
|
|
پیر گشتی، قصد دل بازی مکن
|
این زمان عزم کفن کردن ترا
|
|
بهترم آید که عزم من ترا
|
کی توانی پادشاهی یافتن
|
|
چون به سیری نان نخواهی یافتن
|
شیخ گفتش گر بگویی صد هزار
|
|
من ندارم جز غم عشق تو کار
|
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد
|
|
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد
|
گفت دختر گر تو هستی مردکار
|
|
چار کارت کرد باید اختیار
|
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز
|
|
خمر نوش و دیده را ایمان بدوز
|
شیخ گفتا خمر کردم اختیار
|
|
با سهی دیگر ندارم هیچکار
|