حکایت شیخ سمعان

دختر ترسا چو برقع بر گرفت بند بند شیخ آتش درگرفت
چون نمود از زیر برقع روی خویش بست صد زنارش از یک موی خویش
گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد عشق آن بت روی کارخویش کرد
شد به کل از دست و در پای اوفتاد جای آتش بود و برجای اوفتاد
هرچ بودش سر به سر نابود شد ز آتش سودا دلش چون دود شد
عشق دختر کرد غارت جان او کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید عافیت بفروخت رسوایی خرید
عشق برجان و دل او چیر گشت تا ز دل نومید وز جان سیر گشت
گفت چون دین رفت چه جای دلست عشق ترسازاده کاری مشکل است
چون مریدانش چنین دیدند زار جمله دانستند کافتادست کار
سر به سر در کار او حیران شدند سرنگون گشتند و سرگردان شدند
پند دادندش بسی سودی نبود بودنی چون بود به بودی نبود
هرک پندش داد فرمان می‌نبرد زانک دردش هیچ درمان می‌نبرد
عاشق آشفته فرمان کی برد درد درمان سوز درمان کی برد
بود تا شب همچنان روز دراز چشم بر منظر، دهانش مانده باز
چون شب تاریک در شعر سیاه شد نهان چون کفر در زیر گناه
هر چراغی کان شب اختر درگرفت از دل آن پیر غم‌خور درگرفت
عشق او آن شب یکی صد بیش شد لاجرم یک بارگی بی‌خویش شد
هم دل از خود هم ز عالم برگرفت خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت
یک دمش نه خواب بود و نه قرار می‌طپید از عشق و می‌نالید زار