دختر ترسا چو برقع بر گرفت
|
|
بند بند شیخ آتش درگرفت
|
چون نمود از زیر برقع روی خویش
|
|
بست صد زنارش از یک موی خویش
|
گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد
|
|
عشق آن بت روی کارخویش کرد
|
شد به کل از دست و در پای اوفتاد
|
|
جای آتش بود و برجای اوفتاد
|
هرچ بودش سر به سر نابود شد
|
|
ز آتش سودا دلش چون دود شد
|
عشق دختر کرد غارت جان او
|
|
کفر ریخت از زلف بر ایمان او
|
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
|
|
عافیت بفروخت رسوایی خرید
|
عشق برجان و دل او چیر گشت
|
|
تا ز دل نومید وز جان سیر گشت
|
گفت چون دین رفت چه جای دلست
|
|
عشق ترسازاده کاری مشکل است
|
چون مریدانش چنین دیدند زار
|
|
جمله دانستند کافتادست کار
|
سر به سر در کار او حیران شدند
|
|
سرنگون گشتند و سرگردان شدند
|
پند دادندش بسی سودی نبود
|
|
بودنی چون بود به بودی نبود
|
هرک پندش داد فرمان مینبرد
|
|
زانک دردش هیچ درمان مینبرد
|
عاشق آشفته فرمان کی برد
|
|
درد درمان سوز درمان کی برد
|
بود تا شب همچنان روز دراز
|
|
چشم بر منظر، دهانش مانده باز
|
چون شب تاریک در شعر سیاه
|
|
شد نهان چون کفر در زیر گناه
|
هر چراغی کان شب اختر درگرفت
|
|
از دل آن پیر غمخور درگرفت
|
عشق او آن شب یکی صد بیش شد
|
|
لاجرم یک بارگی بیخویش شد
|
هم دل از خود هم ز عالم برگرفت
|
|
خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت
|
یک دمش نه خواب بود و نه قرار
|
|
میطپید از عشق و مینالید زار
|