حکایت شیخ سمعان

چار صد مرد مرید معتبر پس‌روی کردند با او در سفر
می‌شدند از کعبه تا اقصای روم طوف می‌کردند سر تا پای روم
از قضا را بود عالی منظری بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت در ره روح الله‌اش صد معرفت
بر سپهر حسن در برج جمال آفتابی بود اما بی‌زوال
آفتاب از رشک عکس روی او زردتر از عاشقان در کوی او
هرک دل در زلف آن دلدار بست از خیال زلف او زنار بست
هرک جان بر لعل آن دلبر نهاد پای در ره نانهاده سرنهاد
چون صبا از زلف او مشکین شدی روم از آن مشکین صفت پر چین شدی
هر دو چشمش فتنه‌ی عشاق بود هر دو ابرویش به خوبی طاق بود
چون نظر بر روی عشاق او فکند جان به دست غمزه با طاق او فکند
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود مردمی بر طاق او بنشسته بود
مردم چشمش چو کردی مردمی صید کردی جان صد صد آدمی
روی او در زیر زلف تاب دار بود آتش پاره‌ی بس آب دار
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت نرگس مستش هزاران دشنه داشت
گفت را چون بر دهانش ره نبود از دهانش هر که گفت آگه نبود
همچو چشم سوزنی شکل دهانش بسته زناری چو زلفش بر میانش
چاه سیمین در زنخدان داشت او همچو عیسی در سخن آن داشت او
صد هزاران دل چو یوسف غرق خون اوفتاده در چه او سرنگون
گوهری خورشیدفش در موی داشت برقعی شعر سیه بر روی داشت