حکایت شیخ سمعان

در تظلم داشتن در پیش حق هر یکی بردی از آن دیگر سبق
تا چو حق دیدی شما را بی‌قرار بازدادی شیخ را بی‌انتظار
گر ز شیخ خویش کردید احتراز از در حق از چه می‌گردید باز
چون شنیدند آن سخن از عجز خویش برنیاوردند یک تن سر ز پیش
مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود کار چون افتاد برخیزیم زود
لازم درگاه حق باشیم ما در تظلم خاک می‌پاشیم ما
پیرهن پوشیم از کاغذ همه در رسیم آخر به شیخ خود همه
جمله سوی روم رفتند از عرب معتکف گشتند پنهان روز و شب
بر در حق هر یکی را صد هزار گه شفاعت گاه زاری بود کار
هم چنان تا چل شبان روز تمام سرنپیچدند هیچ از یک مقام
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب هم چو شب چل روز نه نان و نه آب
از تضرع کردن آن قوم پاک در فلک افتاد جوشی صعب ناک
سبزپوشان در فراز و در فرود جمله پوشیدند از آن ماتم کبود
آخرالامر آنک بود از پیش صف آمدش تیر دعااندر هدف
بعد چل شب آن مرید پاک باز بود اندر خلوت از خود رفته باز
صبح دم بادی درآمد مشک بار شد جهان کشف بر دل آشکار
مصطفی را دید می‌آمد چو ماه در برافکنده دو گیسوی سیاه
سایه‌ی حق آفتاب روی او صد جهان وقف یک سر موی او
می‌خرامید و تبسم می‌نمود هرک می‌دیدش درو گم می‌نمود
آن مرید آن را چو دید از جای جست کای نبی الله دستم گیر دست