در تظلم داشتن در پیش حق
|
|
هر یکی بردی از آن دیگر سبق
|
تا چو حق دیدی شما را بیقرار
|
|
بازدادی شیخ را بیانتظار
|
گر ز شیخ خویش کردید احتراز
|
|
از در حق از چه میگردید باز
|
چون شنیدند آن سخن از عجز خویش
|
|
برنیاوردند یک تن سر ز پیش
|
مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود
|
|
کار چون افتاد برخیزیم زود
|
لازم درگاه حق باشیم ما
|
|
در تظلم خاک میپاشیم ما
|
پیرهن پوشیم از کاغذ همه
|
|
در رسیم آخر به شیخ خود همه
|
جمله سوی روم رفتند از عرب
|
|
معتکف گشتند پنهان روز و شب
|
بر در حق هر یکی را صد هزار
|
|
گه شفاعت گاه زاری بود کار
|
هم چنان تا چل شبان روز تمام
|
|
سرنپیچدند هیچ از یک مقام
|
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب
|
|
هم چو شب چل روز نه نان و نه آب
|
از تضرع کردن آن قوم پاک
|
|
در فلک افتاد جوشی صعب ناک
|
سبزپوشان در فراز و در فرود
|
|
جمله پوشیدند از آن ماتم کبود
|
آخرالامر آنک بود از پیش صف
|
|
آمدش تیر دعااندر هدف
|
بعد چل شب آن مرید پاک باز
|
|
بود اندر خلوت از خود رفته باز
|
صبح دم بادی درآمد مشک بار
|
|
شد جهان کشف بر دل آشکار
|
مصطفی را دید میآمد چو ماه
|
|
در برافکنده دو گیسوی سیاه
|
سایهی حق آفتاب روی او
|
|
صد جهان وقف یک سر موی او
|
میخرامید و تبسم مینمود
|
|
هرک میدیدش درو گم مینمود
|
آن مرید آن را چو دید از جای جست
|
|
کای نبی الله دستم گیر دست
|