چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت
|
|
روی چون زر کرد و زاری درگرفت
|
با مریدان گفت ایتر دامنان
|
|
در وفاداری نه مرد و نه زنان
|
یار کار افتاده باید صد هزار
|
|
یار ناید جز چنین روزی به کار
|
گر شما بودید یار شیخ خویش
|
|
یاری او از چه نگرفتید پیش
|
شرمتان باد، آخر این یاری بود
|
|
حق گزاری و وفاداری بود
|
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست
|
|
جمله را زنار میبایست بست
|
از برش عمدا نمیبایست شد
|
|
جمله را ترسا همیبایست شد
|
این نه یاری و موافق بودنست
|
|
کانچ کردید از منافق بودنست
|
هرک یار خویش رایاور شود
|
|
یار باید بود اگر کافرشود
|
وقت ناکامی توان دانست یار
|
|
خود بود در کامرانی صد هزار
|
شیخ چون افتاد در کام نهنگ
|
|
جمله زو بگریختید از نام و ننگ
|
عشق را بنیاد بر بد نامیست
|
|
هرک ازین سر سرکشد از خامیست
|
جمله گفتند آنچ گفتی بیش ازین
|
|
بارها گفتیم با او پیش ازین
|
عزم آن کردیم تا با او بهم
|
|
هم نفس باشیم در شادی و غم
|
زهد بفروشیم و رسوایی خریم
|
|
دین براندازیم و ترسایی خریم
|
لیک روی آن دید شیخ کارساز
|
|
کز بر او یک به یک گردیم باز
|
چون ندید از یاری ما شیخ سود
|
|
بازگردانید ما را شیخ زود
|
ما همه بر حکم او گشتیم باز
|
|
قصه برگفتیم و ننهفتیم راز
|
بعد از آن اصحاب را گفت آن مرید
|
|
گر شما را کار بودی بر مزید
|
جز در حق نیستی جای شما
|
|
در حضورستی سرا پای شما
|