حکایت شیخ سمعان

چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت روی چون زر کرد و زاری درگرفت
با مریدان گفت ای‌تر دامنان در وفاداری نه مرد و نه زنان
یار کار افتاده باید صد هزار یار ناید جز چنین روزی به کار
گر شما بودید یار شیخ خویش یاری او از چه نگرفتید پیش
شرمتان باد، آخر این یاری بود حق گزاری و وفاداری بود
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست جمله را زنار می‌بایست بست
از برش عمدا نمی‌بایست شد جمله را ترسا همی‌بایست شد
این نه یاری و موافق بودنست کانچ کردید از منافق بودنست
هرک یار خویش رایاور شود یار باید بود اگر کافرشود
وقت ناکامی توان دانست یار خود بود در کامرانی صد هزار
شیخ چون افتاد در کام نهنگ جمله زو بگریختید از نام و ننگ
عشق را بنیاد بر بد نامیست هرک ازین سر سرکشد از خامیست
جمله گفتند آنچ گفتی بیش ازین بارها گفتیم با او پیش ازین
عزم آن کردیم تا با او بهم هم نفس باشیم در شادی و غم
زهد بفروشیم و رسوایی خریم دین براندازیم و ترسایی خریم
لیک روی آن دید شیخ کارساز کز بر او یک به یک گردیم باز
چون ندید از یاری ما شیخ سود بازگردانید ما را شیخ زود
ما همه بر حکم او گشتیم باز قصه برگفتیم و ننهفتیم راز
بعد از آن اصحاب را گفت آن مرید گر شما را کار بودی بر مزید
جز در حق نیستی جای شما در حضورستی سرا پای شما