حکایت شیخ سمعان

موی ترسایی نمودندش ز دور شد ز عقل و دین و شیخی ناصبور
زلف او چون حلقه در حلقش فکند در زفان جمله‌ی خلقش فکند
گر مرا در سرزنش گیرد کسی گو درین ره این چنین افتد بسی
در چنین ره کان نه بن دارد نه سر کس مبادا ایمن از مکر و خطر
این بگفت و روی از یاران بتافت خوک وانی را سوی خوکان شتافت
بس که یاران از غمش بگریستند گه ز دردش مرده گه می‌زیستند
عاقبت رفتند سوی کعبه باز مانده جان در سوختن، تن درگداز
شیخشان در روم تنها مانده داده دین در راه ترسا مانده
وانگه ایشان از حیا حیران شده هر یکی در گوشه‌ی پنهان شده
شیخ را در کعبه یاری چست بود در ارادت دست از کل شست بود
بود بس بیننده و بس راهبر زو نبودی شیخ را آگاه‌تر
شیخ چون از کعبه شد سوی سفر او نبود آنجایگه حاضرمگر
چون مرید شیخ بازآمد بجای بود از شیخش تهی خلوت سرای
باز پرسید از مریدان حال شیخ باز گفتندش همه احوال شیخ
کز قضا او را چه بار آمد ببر وز قدر او را چه کار آمد به سر
موی ترسایی به یک مویش ببست راه بر ایمان به صد سویش ببست
عشق می‌بازد کنون با زلف و خال خرقه گشتش مخرقه، حالش محال
دست کلی بازداشت از طاعت او خوک وانی میکند این ساعت او
این زمان آن خواجه‌ی بسیار درد بر میان زنار دارد چار کرد
شیخ ما گرچه بسی در دین بتاخت از کهن گبریش می‌نتوان شناخت