موی ترسایی نمودندش ز دور
|
|
شد ز عقل و دین و شیخی ناصبور
|
زلف او چون حلقه در حلقش فکند
|
|
در زفان جملهی خلقش فکند
|
گر مرا در سرزنش گیرد کسی
|
|
گو درین ره این چنین افتد بسی
|
در چنین ره کان نه بن دارد نه سر
|
|
کس مبادا ایمن از مکر و خطر
|
این بگفت و روی از یاران بتافت
|
|
خوک وانی را سوی خوکان شتافت
|
بس که یاران از غمش بگریستند
|
|
گه ز دردش مرده گه میزیستند
|
عاقبت رفتند سوی کعبه باز
|
|
مانده جان در سوختن، تن درگداز
|
شیخشان در روم تنها مانده
|
|
داده دین در راه ترسا مانده
|
وانگه ایشان از حیا حیران شده
|
|
هر یکی در گوشهی پنهان شده
|
شیخ را در کعبه یاری چست بود
|
|
در ارادت دست از کل شست بود
|
بود بس بیننده و بس راهبر
|
|
زو نبودی شیخ را آگاهتر
|
شیخ چون از کعبه شد سوی سفر
|
|
او نبود آنجایگه حاضرمگر
|
چون مرید شیخ بازآمد بجای
|
|
بود از شیخش تهی خلوت سرای
|
باز پرسید از مریدان حال شیخ
|
|
باز گفتندش همه احوال شیخ
|
کز قضا او را چه بار آمد ببر
|
|
وز قدر او را چه کار آمد به سر
|
موی ترسایی به یک مویش ببست
|
|
راه بر ایمان به صد سویش ببست
|
عشق میبازد کنون با زلف و خال
|
|
خرقه گشتش مخرقه، حالش محال
|
دست کلی بازداشت از طاعت او
|
|
خوک وانی میکند این ساعت او
|
این زمان آن خواجهی بسیار درد
|
|
بر میان زنار دارد چار کرد
|
شیخ ما گرچه بسی در دین بتاخت
|
|
از کهن گبریش مینتوان شناخت
|